نمد چم شده😐💔

بیخی...خف اون داستانم بود دیشب گفتم...فرستادمش...معلممون هم دید...همگی یه صلوات بفرستید😐

خیلی کوتاه شده داستانم😐💔

تنکی یادته اون اوایل که با هم آشنا شده بودیم راجب به یه داستانی برات صحبت کردم؟...گفتم یه ربطی به اسپرینگ دی داره؟...این همونه...

این بید:

(لطف کنید اگر زحمت کشیدید و خواندید بگید شانسی توی جشنواره داره؟😐💔)

(و اینکه یکم حالت احساسی داره...دوست دارید نخونید)

 

《فرشته صورتی》

 

 

باد لا به لای موهای طلایی رنگش میپیچید و صورتش از لمس سرد باد ، منجمد شده بود.
پلک های کرم رنگش از شدت سرما ، نیمه باز بود.
لرزی کرد و سپس سوییشرت آبی رنگش را بیشتر به دور بدن نحیف و لاغرش پیچید.
در سکوت ، میان برف های براق و سفید رنگ ، قدم برمیداشت.
گویی به دنبال هدفی به جلو حرکت میکرد.
با دیدن درخت بلند قامتی که درست روبرویش قرار داشت ، لبخند گرم و خسته ای زد که در تضاد با گونه های گلگونش بود.
چند قدم به درخت تنومد نزدیک شد و دست کوچک و سرخ شده از سرمایش را بر روی تنه درخت گذاشت.
عجیب بود که زیر دستش ضربان قلب درخت را احساس میکرد!
شاید غیر قابل باور بود.حتی لقب توهم هم برای این احساس عجیبش مناسب بود. ولی این احساس فقط مربوط به لمس بند انگشتان لاغر و کشیده اش نبود.
بلکه این چیزی بود که با قلب آشفته اش احساس میکرد.
همان گونه که لبخند از روی لبان گیلاسی رنگش محو نمیشد، سرش را بالا گرفت و به شکوفه های زیبای درخت نگاه میکرد.
بازوانش را به دور تنه چوبی درخت حلقه کرد و گونه اش را به سطح چوبی و زبر درخت چسباند.
درخت را چنان در آغوش می فشرد ، گویی سال هاست که در آتش فراغ آن میسوزد.
درست در همین لحظه قطره اشکی که همچون الماس شفاف بود، از چشمان فندقی رنگش به پایین چکید.
از درخت فاصله گرفت و سپس سرش را به سمت بالا حرکت داد و خیره به شاخه ای نگاه کرد که از دیگر شاخه ها پایین تر بود.
سعی کرد دستش را به شاخه برساند. همان که انگشتانش شاخه تنومد را احساس کرد ، خود را بالاتر کشید و از درخت بالا رفت.
وقتی بالاخره بر روی شاخه نشست ، کمی صبر کرد تا نفسی تازه کند.
بعد ، به منظره روبرویش نگاهی انداخت.
خورشید از میان کوه های بلند سر بیرون آورده بود و بنظر میرسید هنوز وقتش نرسیده بود که در مرکز آسمان بدرخشد و با پرتو های درخشانش همه را از خواب هفت پادشاه بیدار سازد.
در آسمان ابرهای پفکی و سفید رنگ دیده میشدن که هر کدام به گونه ای آسمان آبی رنگ را زینت میبخشیدند.
بر روی قله کوه ها برف دیده میشد. گرچه حتی زیر درخت نیز، لباس سفید رنگ زمین خودنمایی میکرد.
پس از آنکه تمام منظره روبرویش را از نظر گذراند ، سرش را به طرف شکوفه های درخت برگرداند.
به شکوفه صورتی رنگی که به او نزدیک تر بود ، نگاه خیره ای انداخت و سپس دستش را جلو برد و آن را از شاخه جدا کرد.
انگشتش را روی گلبرگ های ظریف شکوفه ی صورتی رنگ گذاشت و لبخندی به تلخی قطره اشکی که از چشان تیله ای و زیبایش چکید ، زد.
آن را به لبان خشکیده و ترک خورده اش ، نزدیک کرد و بوسه نرمی به لطافت گلبرگ های شکوفه چشم نواز ، بر روی آن گذاشت.
شکوفه را از لبانش فاصله داد و چند دقیقه کوتاه ، در قلب دردمند و دلتنگش آن را ستایش کرد.
از جیب شلوار کتان سیاه رنگش ، یک ورق کاغذ و یک خودکار بیرون آورده و تای کاغذ را گشود و خودکار را روی کاغذ به صورت معلق نگه داشت.
کلمات به طرز ناگهانی به ذهنش هجوم آورده بودند و هر یک برای بودن بر روی کاغذ سفید رنگ ، یکدیگر را کنار میزدند.
بار دیگر به شکوفه صورتی رنگ نگاه کرد. دوباره لبخند و چشمان خیس از اشکش ، تناقض جالبی ایجاد کردند.
خودکار را بر روی کاغذ گذاشت و این بار با جدیت شروع به نوشتن کرد:
سلام...
حال که در حال نوشتن هستم ، تنها سوالی که ذهن مرا به خود مشغول کرده این است که آیا تو نیز همانگونه که من دلتنگ تو هستم ، دلتنگ من هستی؟
جوابش را نمیدانم...اما ارزشی ندارد. 
تنها چیزی که میخواهم این است که آزادی را به تمام احساساتم را که تمام این سال ها در قلبم زندانی کردم نشان بدهم.
میدانی کجا هستم؟
من بر روی فرشته صورتی رنگمان نشسته ام.
درست مثل همیشه شکوفه های زیبایش چشمانم را نوارش میدهند.
بخاطر داری که همیشه شکوفه هایش را تحسین میکردی و میگفتی این شکوفه های ابدی هستن؟
از آنجایی که زمستان قصد خودنمایی و اعلام حضور داشته ، لباس سفید رنگش را پوشیده است.
زیباست...
میتوانم سوالی بپرسم؟
تو از من ناراحت هستی؟
میدانم...
من نباید ترکت میکردم...

اما این هرگز خواسته من نبود...
میدانی...گاهی در زندگی احساس میکنی دیگر نمیتوانی حرکت کنی.
مثل این میماند که چرخ و فلک زندگی تو ، از کار افتاده باشد.
میخواهی مثل یه ذره غبار با باد همراه شوی و تا دوردست ها بروی...خیلی دور...
جایی که هیچ صدایی نباشد...هیچ کس نشنود...شنیده نشوی.
من میخواستم ذره غباری باشم که با باد همراه شده...و تا دوردست ها رفت.
از تمام صداها...از تمام دردها.
میدانستم اگر یک ذره غبار باشم...دیده نمیشوم.
و رفتم...فرار کردم.
میتوانی از من متنفر باشی...میتوانی فراموشم کنی...میتوانی من را خودخواه بنامی.
اما تنها دلیل رفتنم خودت بودی...رفتم که دلیل اشک های قبل از خوابت نباشم...رفتم که دلیل درد قلبت نباشم...رفتم که دلیل سرمای زندگی تو نباشم.
سرزنشم نکن...فراموشم نکن...دلخور نباش.
شاید...فقط شاید...روزی دوباره برگشتم و دستانت را در دستانم قفل کردم...با لبخندت لبخند زدم...با حرف هایت آرامش گرفتم...و دوباره تو را در آغوش کشیدم.
به امید روزهای زیبا خواهم ماند...
از طرف کسی که هرگز فراموشت نخواهد کرد...

خودکار را کنار گذاشت و کاغذ را تا کرد و درون پاکت سفیدرنگی قرار داد.
پاکت را به شاخه درخت تکیه داد.
سپس از درخت پایین آمد.
پشتش را به درخت کرد و میان برف ها قدم برداشت.
باد لابه لای موهای طلایی رنگش میچپیچید و صورتش از لمس سرد باد ، منجمد شده بود.
لحظه ای توقف کرد.
به سمت درخت برگشت.
چشمانش دوباره توانایی نگه داشتن قطرات سنگین اشک را از دست دادند.
لبخند تلخ و خسته ای زد و زیر لب گفت:(خدا...نگهدار)
و دوباره پشتش را به درخت کرد و در میان برف ها از نظر ناپدید شد.

 

 

پایان

 

 

 

خودم میدونم خیلی ادبی شد...ولی چون برای جشنواره بود اینجوری نوشتم.