میخواستم بگم بیاید بحرفیم ، ولی از اونجایی که قطع به یقین دارم گفتن و نگفتنم واقعا فایده ای نداره ، بیخیالش شدم...
چون قرار نیست چیزی بگین...
هممم
بزارید یکم برم فاز نوشتن احساساتی شدم دوباره...
دست های سرد و کشیده ام رو روی گونه های سرخ و نرمت میزارم...
چشم های شیرینت از زور خنده ، مثل یه خط باریک به نظر میرسه...
مثل یه شرینی کوچولو و صورتی بنظر میرسی...
با نمک و دوست داشتنی...
مثل همیشه...
یکم یقه کاپشنت رو بالاتر میکشم...
میدونم سردته...
آره میدونم...
لبخند آرومی میزنی و دست هام رو از روی دستکش های کوچیک و سفید رنگت میگیری...
محکم فشارشون میدم...
میخوام بدونم که اینجایی...
ولی درست در همین لحظه...
وجودت برام تیره و تار میشه...
مثل یه تلویزیون قدیمی...
انگار که ذره ذره داری با باد همراه میشی...
دیگه دستهات رو حس نمیکنم...
لبخندت...دیگه نمیبینمش...
چشم های درخشانت...نه اونا رو هم دیگه نمیبینم...
وجودت...نه دیگه اینجا نیست...
و فقط من هستم که بعد یه کابوس تکراری با بالش توی بغلم و آبشار اشک های از خواب بیدار میشم...
هوم به حرف نزدنتون ادامه بدید...