آسمان تاریک شب...پهناور...بی انتها...با نگین های زیبایی که بر روی تن آسمان خودنمایی میکردند

شفق قطبی رقصان...کوه های سر به فلک کشیده

و پسر کوچیکی که در دل دشتی بی انتها ، خود را به نوازش های باد سپرده

آن لبخند کوچک روی لبان خشکیده اش...از غم است؟

از خوشحالیست؟

از چیست؟

گیج کننده لبخند میزند

گویی لبخندش گنجی است که کلیدش را هیچ کس جز خود او ندارد

پلک های ظریفش را برای زمان اندکی بر خم میگذارد...خسته است

نیاز دارد به این سکوت

و شاید هم آن را نمیخواهد؟

دنیایش...چقدر پیچیده به نظر میرسد!

پر از کلمه های فریبنده و رقاص...پر از اشتباهات دردناک و لذت های بی پایان...پر از خنده های درخشان و قطرات اشک بلورین...او از جنس "تناقض" است

دنیایش را حصار سردرگمی در بر گرفته

حصار دردناکی که ذهنش آن را پدید آورد

ذهنش...با یاد آوری آن ، پوزخند دردناکی مهمان لبانش شد

اگر میتوانست ، برای مدتی فقط از دست آن خلاص میشد

خاموشش میکرد...خفه اش میکرد...هر کاری که فقط حصار را در هم بشکند

اما نمیتوانست...و شاید هم نمیخواست؟

در کنار پوزخندی که ظاهرا از آن مهمان های سمج بود ، قطره اشکی که گویا گونه ی لطیف و سفیدش را محل جالبی برای بازی میدانست ، فرصت را غنیمت شمرد و به سرسره بازی پرداخت

اما پسرک ، فارغ از تمام آنها ، شروع کرد به خندیدن

بلند بلند خندید

فریاد کشید

نعره زد

و در نهایت هق هق گریست

وزنی که بر روی قلب کوچکش سنگینی میکرد زیاد نبود؟

بود...اما باز هم مقصر خودش بود

خود او و لجبازی های احمقانه اش...دنیای کودکانه اش...همه آنها تقصییر خود خودش بود!

از درد طاقت فرسا قلبش بر زمین افتاد

نفس نفس میزد

میخواست فریاد بکشد

اما با کدام انرژی؟

مگر دیگر میتوانست؟

نه...لبخند دردناکی زد و بر روی سبزه های شبنم زده دشت افتاد...عاجزانه در سکوت تمنا میکرد

تمنا چه؟

بخشش؟

رهایی؟

خوشحالی؟

این هم راز کوچک قلب دردمندش بود

آرام آرام پلک هایش سنگین شد...نفس هایش بی حال شدند...و کم کم رهایی را بیشتر حس میکرد

و پس از آن...صدای بوق دستگاه ضربان قلب بود که تمام پزشکان را به وحشت وا داشته بود

او رفته بود؟

شاید؟

او آزادی را پیدا کرده بود؟

شاید؟

اما مهم تر از همه...لبخند خسته ، اما زیبای بر روی لبانش بود...شاید این لبخند حقیقی او بود...هیچ کس نمیدانست

هیچ کس!