امروز خالم اینا اومده بودن خونمون..

اول از همه بگم که من کلا با خانواده مادریم مشکل دارم-___-

بعد فک کنین...دوتا خاله که خودشونم با اون سنشون آدمو روانی میکنن با تو بچه دیوانه یکی نه ساله یکی هم چهار پنج ساله

رسما روانی شدم...

بگذریم

من و اون بچه نه ساله داشتیم خیر سرمون دومینو بازی میکردیم(دختره گایز:|)بعد اون کوچولوعه هی میومد میرید به بازیمون-___-

و از اونجایی که من از بچه ها متنفرم و هیچوقت نتونستم با هیچ بچه ای ارتباط برقرار کنم این کوشولوعه خیلی به من نمیچسبه ولی عین چسب یک دو سه چسبیده بود به اون یکی...

هیچی آخرش اون دختره که داشتم باهاش دومینو بازی میکردم تسلیم شد و رفت با اون بچه بازی کرد..منم عین تربچه اونجا نشسته بودم:|

خا حالا اصن برا چی دارم اینارو میگم

وقتی دختره داشت با اون بچه که پسرم هست بازی میکرد قشنگ رفته بود روش..(تقریبا هم قدن)منظورم اینه که روش دراز کشیده بود...و صورتشم یه جوری رو صورت پسره بود من اصن دندونام ریخت:|

خیلی صحنه جذابی بود لعنتی...حالا منم داشتم خودمو جر میدادم که نخندم:|

اصن تا با چشای خودتون نبینید نمیفهمید چی میگم...دوتا بچه که قشنگ نصف منم هستن در اون وضعیت...خدا رحم کنه:|

همین دیگه..