​​​​_خواهش میکنم...این راهش نیست!

_اتفاقا...این تنها راهه...

و یک قدم دیگه به پرتگاه نزدیک تر شد...

_نه داری اشتباه میکنی! هنوز...

_هیش...ساکت باش...

_خودت میدونی داری چه درخواستی میکنی؟!...ساکت باشم؟!...تو میخوای از اون لبه کوفتی بپری پایین اونوقت داری میگی ساکت باشم؟!

_آره...چون فریادت مانع من نمیشه...پس سکوت کن...

_چی داری میگی؟!...من...من دو سال تمام تنها فکر و دلیل ادامه دادن زندگیم خودت بودی!...حالا میخوای توی سکوت ببینم تنها دلیل بودنم نابود میشه؟!...میخوای وایسم و ببینم شیشه عمرم میشکنه؟!

_من چه جور شیشه عمری هستم که خودم باعث نابودی صاحبم میشم؟...من فقط یه انسانم...

_برای خودت آره...برای پدر و مادرت آره...برای دوستات آره...ولی برای من نه!

_و چرا برای تو نه؟

_چون...تو تنها دلیلی بودی که باور کردم منم یه انسانم...منم میتونم خوشحال باشم..منم میتونم زندگی کنم!

_و چرا؟

_چون...چون نمیدونم! راضی شدی؟

_وقتی خودت هم نمیدونی...چطور میخوای که من درک کنم؟

_نمیخوام درکم کنی...فقط ببین...ببین که من اون آدم افسرده دو سال پیش نیستم...من اون آدم خسته با یه زندگی خاکستری نیستم...من اون آدم تنها و بی احساس نیستم...

_میبینم...ولی نمیفهمم چه ارتباطی به من داره...

_چون تو باعث این تغییراتی...چون تو رنگین‌کمون روز های ابری منی...تو پایان سیاهی های منی...

_و کی...پایان سیاهی های منه؟

_میتونم...میتونم من باشم!

_نه...نمیتونی...

_شاید تونستم...یه فرصت...فقط یه فرصت کوتاه...

_متاسفم...ولی نمیتونم...

و درست روی لبه پرتگاه ایستاد...

_پس...پس نمیتونی؟

_متاسفم...ولی نه...

_می...میدونی...اگه به چشم های خودم شکستن شیشه عمرم رو ببینم...هزاران بار سخت تر از وقتیه که خودم بشکونم...

_منظورت چیه؟

_منظورم اینه...قبل از اینکه ببینم...میخوام حس کنم...

_چی داری...هی هی اون دیگه چیه؟...اون تفنگ رو از کجا آوردی؟

_اوم این؟...یادت رفته؟...من یه پلیسم...عادیه که تفنگ داشته باشم...

_هی بی خیال...اونو از روی شقیقه ات بردار!

_فکر کنم نوبت منه که بگم...متاسفم...ولی نمیتونم...

و...بنگ

پایان