دوست عزیز من...
میخواهم...کمی سخن بگویم...
من خود را یک دیوانه به تمام معنا میبینم...یک دیوانه ی عجیب...
میدانی چرا؟...چون تو...فقط دو روز...تنها دو روز ناقابل کنارم بودی...و هنگام رفتنت...قلبم دیوانه شد...
من عاشقت نگشتم...این را میدانم...ولی تو برای من همچون دوستی عزیز بودی...
یک دوست خوب و خوش قلب...یک انسان خوب...
اما میدانی چه چیز قلبم را آشفته تر کرد؟...
این که صبح همان روز که ترکم کردی ، با خیال آسوده با تو خندیدم...بی خبر از چند ساعت بعد...
بی خبر از شادمانی کوتاهم...بی خبر از مرگ زودرس درخشش چشمانم...
فقط چند ساعت...چند ساعت کوتاه...و بعد متوجه شدم ترکم خواهی کرد...
خواستم درکت کنم...خواستم فراموش کنم...
ولی این قلب عجیب الخلقه ام...به آخرین حد جنونش رسید...
چشمانم...خونین و سرخ شد...
و تو...حتی برای لحظه ای درنگ نکردی...
درنگ نکردی که درد و سوز قلبم را ببینی...
نه تنها قلبم...بلکه چشمانم را هم نادیده گرفتی...
گویی من هرگز در کنارت نبودم...
از من خواستی درکت کنم...
اما وقتی خواستار درک خویش از سوی تو شدم...
باز هم نادیده ام گرفتی...
اما...
برایت بهترین ها را آرزومندم...آرامشی را میخواهم که از زندگی ام کنار زدی...شادی را میخواهم که از من سلب کردی...و زندگی را میخواهم که از من گرفتی...
پ.ن:این بر اساس واقعیته...نه همش...ولی یه جورایی...