خب از اونجایی که بازم حوصله ام به سر رفته و موخام پست بزارم...
دست نوشته جذابم رو میزارم😐
خودم میدونم من تا همه دست نوشته هام رو براتون نزارم ول کن نیستم😐
خب دیگه بسه...بخونید😐:
تنها چیزی که احساس میکردم ، سقوط بود...سقوط ، سقوط و سقوط...
شاید یه توهم بود...و شاید هم واقعیت...نمیدونستم...
ولی تنها چیزی که با تمام وجودم احساس میکردم و باورش داشتم...حلقه تنگ دست های تو بود...
اگه توهم بود...شیرین ترین توهمی بود که تجربه کرده بودم...و اگه واقعیت بود...زیباترین...
ای کاش فرصت داشتم که بهت بگم...بگم به من ثابت کردی...
ثابت کردی که آرامش وجود ات...آغوش امن ات...محبت خالصانه ات...قلب پاک ات...آیینه حقیقته...
دلم میخواست بگم دیدن همون لبخند شیرین ات ، عقل از سرم پروند و من رو به مرز جنون کشید...
میخواستم بگم...هر وقت که میدیدم با شنیدن تمام راز های پنهانی و آشکار زندگیم ، خودت رو عقب نمیکشیدی...بیشتر عاشقت میشدم...
آرزو داشتم که بگم که هیچ وقت نتونستم با تمام وجودم بودنت رو لمس کنم...چون فکر میکردم تو هم یکی از گردباد های از جنس توهم زندگی منی...
کنار تو بودن همونقدر که درست مثل پرتو نور خورشید صبگاهی گرم و لطیف بود...سوزان هم بود...
اگه فرصتش رو داشتم بهت میگفتم که حالا برای اولین بار تونستم بودنت رو باور کنم...
ولی میدونی...حیف که مرگ پایان داستان ما خواهد بود...