اهم اهم
به نام خداوند جان و خرد...کزین برتر اندیشه بر نگذرد(همین بود؟😐)
خرد دلگشای و خرد رهنمای...خرد دست گیرد به هر دو سرای...
دیگه بقیش رو یادم نیست😐💔
حالا اینا رو بیخی...من یه دست نوشته ای قبلا داشتم...و هنوز هم کلی دارم...ولی میخوام امروز یکیش رو براتون بزارم...
دلیلش هم اینه که میخوام پست بزارم ولی نمد چی بزارم😐☝
ولی...اگه تا آخرین کلمه خوندید لطفا در راه خدا برای این ملعون یه کامنت هم راجبش بزارید😐(حال کردی مینا اونی؟😎😐😂💔)
خب دیگه بسه...شروع میکنم:
آغوشش...اوه خدای من آغوشش...اعجاب آور بود...چون...چون...مثل این بود که توی آغوش برادرت باشی...اما یکم که فکر میکنی ، میبینی نه....این آغوش بهترین دوستته...داری قبولش میکنی ولی یهو این فکر از ذهنت عبور میکنه که...نکنه این آغوش مادرم باشه؟ بعدش با خودت میگی ، آره آره همینطوره...و توی آغوشش ، خودت رو مثل یه بچه 5 ساله ، لوس میکنی...اما یه لحظه...فقط یه لحظه کوتاه...با خودت میگی این واقعا آغوش مادرمه؟ یا پدرم؟ همونطور که توی سردرگمی خودت غرق شدی، به این نتیجه میرسی که این دستا که دورت حلقه شده ، دستای عشق زندگیته...تنها عشق زندگیته...
اما آخرش به یه نتیجه میرسی...به حقیقت...به این که این پناهگاه امن ، این آغوش گرم ، این دستای اطمینان بخش ، همه و همه تمام زندگی توعه...تمامش...
این آغوش تمام زندگی من بود...تمامش...
تازه تر از هر حسی....تازه تر از از قطره شبنم روی گل تازه شکوفه زده توی یه باغ وسیع و سرسبز...تازه تر از بوی نم نم بارون که با بوی خاک بارون خورده ترکیب شده...تازه تر از پرتو نوری که ، وقتی از خواب هفت پادشاه بلند میشی ، از توی پنجره اتاقت به تو سرک میشه...تازه تر از اولین ستاره ای که توی دل تاریکی شب میدرخشه و میشه اولین فانوس روشن توی دل تاریکی شب...تازه تر از خنده ی یه نوزاد تازه متولد شده...تازه تر از هر تازه ای....
و من عاشق این تازگی بودم...تازگی برای اولین بار که تمام زندگی من رو پر کرده بود و پر از محبت و امنیت بود...
و میدونم هرگز کهنه نمیشه...چون میدونید....بعضی چیزها تا ابد همونطور که بودن میمونن...تا ابد...
منم دلم یکی از این آغوش ها میخواد...
خب آنان که تا اینجا همراهی نمودید در راه خدا کامنتی نیز بگذارید😐
با تشکر😐