حدود صد و خورده ای روز پیش یوک اومد گفت میخواد تو بیان اکانت بزنه...

نمیدونست بزنه یا نه...

منم گفتم هر کاری میخوای بکن...

اکانت زد...بعدشم وب...

با کلی ذوق اومد بهم نشون داد که وب زده...

منم ذوق کردم...

گفت میخواد یه پست بزاره خودشو معرفی کنه...

منم گفتم باشه ولی اول یه دور بده ببینم مشکلی نداشته باشه...

برام فرستاد و گفتم عالیه این خود واقعیته...

پست رو گذاشت...

گفتم میخوام خوشحالش کنم رفتم با یه اسم فیک براش کامنت گذاشتم...

بی خبر از اینکه ایمیلم رو میدونه...

ولی بیخیال نشدمو و با ایمیل داداشم دوباره براش کامنت گذاشتم...

این بار یه جوری حرف زدم که هیچ جوره نفهمه اون منم...

و نفهمید...گرچه بعد اکانت زدنم فهمید...

بعد گفت بیا تو هم اکانت بزن دیگه...

اول دودل بودم...

اما قبول کردم...

یه وب زدم که قالب درست حسابی نداشت ولی توی همون پست گذاشتم...

یوک اومد برام کامنت گذاشت...

اصلا نمیدونستم باید چجوری جوابشو بدم...

آخر سر به یوک گفتم منو ادمین وب خودش کنه...

و کرد...

اومدم اینجا و شدم دومین ادمین وب...

پست گذاشتم و خودمو معرفی کردم...

اون اوایل زیادی لوس بنظر میومدم...

من و یوک قرار گذاشته بودیم یه روز درمیون پست بزاریم...

من پست های که حالت منطقی و جدی و اینا داره و اون پست های فان...

اما میدیدم کسی حرف های براش مهم نیست...

یه بار به یوک گفتم منو از ادمینی وب دربیاره...

فکر میکردم خیلی مسخره ام...

ولی خب...

یوک گفت بشینم سرجام حرف اضافه نزنم...

یکم که گذشت ، یه تصمیم عجیب گرفتم...

یه اطلاعیه زدم که هر کی دوست داره ، یه کاپل بگه من براش فیک بنویسم...البته یه شرایطی داشت...

اون موقع یه نفر اومد و به من گفت کوکمین تهگی بنویسم...

منم قبول کردم...

بگذریم که چقدر استرس کشیدم...

اما آخرش وانشاتم تموم شد و گذاشتم وبم...

فقط یوک و اون کسی که درخواست داده بود برام نظر دادن...

اما برام خیلی مهم بود...

از یوک پرسیدم اینو بدم به ددی و مونی بزارن وبشون؟

یوکم گفت آره خوبه...

منم دادم به مونی که بزاره...

اون موقع وبشون کامنتاش بسته بود...

ولی من همش چک میکردم چقدر لایک خورده و لینک ناشناسم رو چک میکردم...حتی تعداد دانلودام...

از شانس خوبم ، ددی کامتتای وبو باز کرد...

اولین نفری که برای وانشاتم کامنت گذاشت ، همونی بود که تو لینک ناشناسم ازم تعریف کرده بود...

و بعد از اون آلما اومد...

از ذوق داشتم میمردم...بپر بپر میکردم و واقعا شبیه یه بچه پنج ساله بودم که بهش شکلات مورد علاقه ش رو داده بودن...

یکم که گذشت تصمیم گرفتم برم و برای نویسنده هایی که توی سکوت فیکاشون رو میخوندم نظر بدم...

روز کریسمس یکی از بهترین روزایی بود که تو وب ددی و مونی بودم...کلی با بچه ها حرف زدم...

ولی بعد مدتی ، به دلایلی تصمیم گرفتم فیک نخونم...این یعنی دلیلی برای تو وب ددی و مونی بودن نداشتم...

اما همون روزایی که تو وب ددی بودم ، دو تا دوست پیدا کردم...اولین دوستام بعد یوک...

گلسا کوچولو و دونسنگ یاسی...

با هم وب زدن و منم رفتم وبشون و باهاشون حرف زدم...

زمان گذشت و من جسارت پا گذاشتن تو وب بقیه و حرف زدن با آدمایی که نمیشناختم رو پیدا کردم...

کم کم تو بیان جا افتادم...

تو سکوت رفتن بعضیا رو دیدم...

بچه بازی بعضیا رو دیدم...

مهربونی بعضیا رو دیدم...

فهم و شعور بعضیا رو دیدم...

دل شکستن بعضیا رو دیدم...

از بعضیا درس گرفتم...

از اون روز که برای دونه دونه زیاد شدن فالوورامون با یوک ذوق میکردیم صد روز میگذره...

از اون روزیی که تو خصوصی حرف زدن یوک برام شده بود یه عادت...

از اون روزی که فکر میکردم نمیتونم تو بیان با هیچ کس غیراز یوک حرف بزنم...

از اون روزی که یوک ایده وب زدن رو به من داد...ولی حالا خودش هیچ فعالیتی تو وبی که خودش زده نمیکنه...حتی وقتی دیروز بهش گفتم وبمون صد روزه شد ، احساس خاصی نشون نداد...

به قول یوک صد روز از وقتی که از کار و زندگیمون افتادیم میگذره...در واقع نمیگذره...ادامه میدا میکنه...

به هر حال...

صد روز گذشت...

همین...