وانشات 《کمکم کن》

:Taehyung pov

(اممم...ببخشید پشت تلفن با شما کار دارن)

(ممنون. میتونید برید)

(چشم)

منشی از اتاق خارج شد و آهی کشیدم. تلفن مشکی رنگ رو برداشتم.

(سلام.وقت بخیر. رئیس کمپانی HP هستم. فکر کنم هفته پیش با شما تماس گرفتم درسته؟)

(سلام...بله بله همینطوره. من از منشی ام خواسته بودم شرایط لازم رو برای شما توضیح بده)

(بله درسته. من با توجه به شرایط شما بهترین و با استعدادترین مدل خودم رو انتخاب کردم)

(که اینطور. خیلی هم عالی.  کی میتونم شما رو ملاقات کنم؟)

(آممم...امروز ساعت 10 چطوره؟)

(بله عالیه)

(فقط اینکه...برای ثبت قرارداد کی میتونیم اقدام کنیم؟)

(راستش من همیشه اول مدل  ها رو میبینم و به صورت آزمایشی چند روز استخدامشون میکنم. اگه مورد تاییدم بود ، قرارداد میبندیم)

(اوه بله متوجه شدم. پس امروز ساعت 10 میبینمتون)

(خوبه. وقت بخیر)

(وقت شما هم بخیر.خدانگهدار)

تلفن رو گذاشتم و با نوک انگشتام ، بالای بینیم رو مالش دادم و آه کشیدم.  به ساعت مچیم نگاه کردم. یه ساعت وقت داشتم.

(خانم پارک؟ من دارم میرم بیرون. تا قبل از ساعت یه ربع به ده هم برنمی گردم. لطفا کسی زنگ زد ، بگو آقای کیم نیستند. متوجه شدید؟)

(بله آقای کیم)

(خوبه. من دیگه میرم)

از در شرکت بیرون اومدم و سوار پورشه مشکی رنگم شدم. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.

به در کافه که رسیدم ، با دیدن عبارت 《کافه موچی》 لبخند زدم. دست خودم نبود. هر بار که می اومدم اینجا ، لبخند میزدم. شاید چون اولین جایی بود که توش احساس آرامش داشتم.

با باز کردن در ، بوی تلخ قهوه بینیم رو پر کرد. لبخندم باز تر شد. 

با دیدن کله بلوندی که از پشت پیشخوان بیرون زده بود ، نیشم تا بناگوش باز شد. 

(جیمینا! ته ته هیونگ اومده!)

(اوه. سلام هیونگ!)

با سرعت از پشت پیشخوان دوید سمتم و محکم پرید بغلم.

(دلم برات تنگ شده بود بود هیونگ)

(منم همینطور موچی کوچولو ، حالا به هیونگ یه هات چاکلت نمیدی؟)

(البته که میدم. همین جا بمون تا برگردم)

با همون سرعتی که اومده بود ، رفت پشت پیشخوان. منم دنبالش رفتم.

به پسر ریز جثه و مو بلوند روبروم نگاه کردم که با دقت مشغول کارش شده بود و لب های بانمک و صورتی رنگش رو جمع کرده بود. به کیوتیش لبخند زدم. 

سرش رو بلند کرد و به من نگاه کرد.

(به چی میخندی؟)

(به تو)

(چرا؟مگه مسخره به نظر میام؟)

(نه اتفاقا. فقط زیادی کیوت شدی)

گونه هاش گل انداخت. با آرنجش زد توی شکمم.

(یاااااا. دیگه نبینم اینجوری حرف میزنی ها!!!!!)

(منم دیگه نبینم هیونگت رو میزنی)

(ولی تو اول شروع کردی!)

(آخه کیوت شده بودی. من فقط حقیقت رو گفتم)

(منم در ازای واقعیت ، یکی زدمت. منطقیه)

(کجاش الان منطقی بود؟)

(اینکه هات چاکلت تو آماده شده)

(بحث رو عوض نکن)

(زود بخور سرد میشه ها!)

(باشه. ولی فکر نکن یادم رفته ها!)

( فهمیدم. حالا بخور)

هات چاکلت توی دستش رو داد به من. به گل سفید رنگی که با خامه روی هات چاکلتم درست کرده بود نگاه کردم. اینکه این گل فقط مخصوص من بود ، خوشحالم میکرد. برای باز هزارم توی نیم ساعت گذشته لبخند زدم. هات چاکلت رو بردم سمت بینیم و با بوی فوق العاده اش لبخندم باز تر شد. بردمش سمت لبم و یه قلپ ازش خوردم.

(چطوره؟)

(مگه میشه تو درست کنی و عالی نباشه؟)

گونه هاش دوباره گل انداخت. آروم با دستش به بازوم زد.

( چرا نمیشینی؟)

( باید یه ربع دیگه برگردم. امروز قراره یه مدل جدید برام بیاد)

( که اینطور. ولی توی این یه ربع که وقت داری ، بیا بشین دیگه)

(باشه)

روی صندلی چوبی نزدیک در نشستم. جیمین هم جلوی من نشست. 

( خب تهیونگ هیونگ ، اوضاعت چطوره؟)

(خوبه. مثل همیشه صبح میرم شرکت تا به کوه وظایفم رسیدگی کنم و شب هم برمیگردم خونه)

(خودت خوب میدونی که منظور من این نبود)

سرم رو بلند نکردم و فقط به ساعتم نگاه کردم. ده دقیقه دیگه وقت داشتم، همونطور که سرم پایین بود و با لیوان خالی هات چاکلتم بازی میکردم ، گفتم : ( حال تو و جین هیونگ چطوره؟)

آهی کشید. ولی ادامه نداد. فکر کنم متوجه شد که فعلا آمادگی صحبت کردن نداشتم. شاید هیچ وقت آماده نبودم.

(خب...اوضاع من عادیه. صبح میام کافه و شب برمیگردم خونه پیش جین هیونگ. جین هیونگ هم...اون خوبه فقط...انگار اونم آمادگی صحبت کردن نداره. از اون حادثه به بعد...حالش بده. خیلی لاغر و ضعیف شده. چند بار سعی کردم کمکش کنم ولی...نتونستم)

نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم. حس کردم بغضم گرفته. با تمام توانی که داشتم گفتم:( آسیب...آسیب جدی که ندیده؟)

(نه فقط... هنوز روی صورتش چند تا کبودی هست...دستش با دو تا دنده هاش هم شکسته بود که داره بهتر میشه)

صدای جیمین می لرزید. نمیخواستم یاددآور اون حادثه بشم. نه برای خودم ، نه برای جیمین. فقط میخواستم حال سوکجین هیونگ رو بدونم. فکر کنم بعد از من ، سوکجین هیونگ بیشترین ضربه رو خورد. هر چی نباشه ، بهترین دوستش بود. ولی اون...نه نباید بهش فکر کنم . الان نه.

( ببخشید جیمین من باید برگردم. بازم میام پیشت. بابت هات چاکلت ممنونم)

 بلند شدم. جیمین هم بلند شد و روبروم وایستاد.

(مشکلی نیست. خواهش میکنم)

جلو تر اومد و آروم بغلم کرد. فشار دستش رو دور کمرم بیشتر کرد. سرش رو روی سینم حس میکردم.

(ته ته هیونگ...هر...هر وقت نیاز به هم صحبت داشتی ، من اینجا هستم. اگه یه وقت...دلت گرفته بود ، کافیه بیای کافه موچی و منتظر هات چاکلتت باشی)

حلقه دستم رو دور شونه های ظریفش محکم تر کردم.

( ممنون جیمینا. بخاطر همه چیز)

سرش رو بلند کرد و به چشمام نگاه کرد.

( خواهش میکنم. میخوام اینو بدونی که حاضرم هر کاری برات بکنم تا دوباره خوشحال باشی. مواظب خودت باش)

روی نوک پاهاش بلند شد و پیشونیم رو نرم بوسید.

(تو هم مراقب خودت و جین هیونگ باش)

(باشه هیونگ. خدانگهدار)

(خداحافظ)

گونه لطیفش رو بوسیدم و به سمت در کافه حرکت کردم.

نمیدونستم که اگه جیمین رو نداشتم ، الان کجا بودم. تا چه حد افسرده و تنها بودم. درسته که الان غمگینم ولی اون موقع...حتی مطمئن نیستم که میتونستم به زندگی عادیم ادامه بدم یا نه. چه برسه به اینکه شاد باشم. جیمین فرشته نجات زندگی منه.

 آهی کشیدم و دوباره سوار پورشه ام شدم و به سمت شرکتم راه افتادم. با دیدن سردر شرکت اخم کردم و آهی کشیدم. از در شرکت وارد شدم و سوار آسانسور شدم. طبقه پنجاهم رو زدم و آسانسور به سمت بالا حرکت کرد.

توی آینه آسانسور به تصویر روبروم نگاه کردم. کسی که توی آینه بود رو نمیشناختم. نسبت به کیم تهیونگی که میشناختم ، زیادی بی احساس بود. دستم رو به سمت آینه روبروم دراز کردم تا پسری که از توی آینه با چشمهای بی روح به من خیره شده بود رو لمس کنم. ولی تنها چیزی که حس کردم، سطح سرد آینه بود.  به چشمهای مشکی رنگم نگاه کردم که حتی نوک سوزن احساسات توی اون وجود نداشت.  یه زمانی وقتی به آینه نگاه میکردم ، ستاره های چشمام بودن که به من چشمک میزدن. یادمه سوکجین هیونگ همیشه میگفت:( تهیونگا  میدونستی آسمون ستاره ها توی چشم های توعه؟!) اون موقع میدونستم ولی الان...حتی خودمم رو درست حسابی نمیشناختم چه برسه به آسمون چشمام. فکر کنم بعد اون اتفاق... ستاره های چشمام از بین رفتن و فقط یه آسمون سیاه و خالی باقی موند.

با شنیدن باز شدن در آسانسور ، از افکار در هم پیچیده ام بیرون اومدم.

از آسانسور خارج شدم و به سمت دفترم راه افتادم.

(سلام خانم پارک. آقای جانگ اومدند؟)

(سلام آقای کیم...آقای جانگ به همراه مدلشون تشریف آوردن)

(ممنون. توی اتاقم هستند؟)

(بله)

(کسی زنگ نزد؟)

(خیر آقای کیم)

(ممنون)

(خواهش میکنم)

پشت در اتاقم وایستادم. یه نفس عمیق کشید تا افکارم که به صورت وحشتناکی به مغزم حجوم آورده بودند رو دور کنم. وارد دفتر شدم. روی کاناپه جلوی میزم ، دو نفر نشسته بودند. یکیشون که صورت کشیده و جذابی داشت ، با یه لبخند عجیب اومد سمتم. لبخندش تمسخر آمیز ، تهدید آمیز یا همچین چیزی نبود اتفاقا خیلی هم قشنگ بود. فقط یکم...متفاوت بود.

(سلام. شما باید آقای کیم باشید. جانگ هوسوک هستم. رئیس شرکتHP)

دستش رو جلو آورد دستش رو گرفتم و گفتم:(  بله من کیم تهیونگ رئیس شرکت BH هستم.از آشنایی با شما خوشبختم جناب جانگ)

(همچینین آقای کیم. ایشون همون مدلی هستن که در موردش صحبت کرده بودم. آقای جئون جونگ کوک) به پسر جوون تر و قد بلند تر کنارش ، اشاره کرد.

جئون جونگ کوک پسر خوش قیافه و جذابی بنظر میومد. 

(سلام جئون جونگ کوک هستم)

دستش رو گرفتم و گفتم : (بله آقای جانگ گفتند. از دیدنتون خوش وقتم)

(همچنین)

(خب آقایون اگه مشکلی نیست جلسه رو شروع کنیم)

(اوه نه مشکلی نیست)

(خوبه. لطفا بشینید)

با دستم به سمت کاناپه ها اشاره کردم و روی صندلی پشت میزم نشستم و دسته های به هم قلاب شده م رو روی میز گذاشتم.

(خب آقای جانگ ، سابقه کاری آقای جئون رو به منشی من تحویل دادید؟)

(بله)

(ممنون. یه لحظه اجازه بدید)

دستم رو روی دکمه قرمز تلفن روی میز کارم فشار دادم.

(خانم پارک؟ لطفا پرونده آقای جئون رو به دفترم بیارید)

(چشم آقای کیم)

(ممنون)

چند ثانیه بعد خانم پارک با پرونده جئون وارد شد.

(بفرمایید آقای کیم)

(متشکرم خانم پارک)

(خواهش میکنم. با من کاری ندارید؟)

(خیر ، بفرمایید)

پرونده رو باز کردم و با اخم ظریف روی پیشونیم مشغول ور انداز کردنش شدم.

(خب آقای جئون شما یک سال کار آموز شرکت HP بودید و حالا برای شرکت من رزومه دادید درسته؟)

(بله قربان)

(که اینطور. با توجه به نمونه های کاری شما ، ظاهرا استعداد خوبی و قابل توجهی دارید. اما لازمه که توی شرکت من هم یکسری کارهای عملی_آزمایشی داشته باشید. متوجه شدید؟)

(بله قربان)

(خوبه. آقای جانگ اگه مشکلی نداره من میخوام آقای جئون همین الان کارهای ازمایشی رو انجام بدن تا من بتونم زودتر راجب ایشون تصمیم گیری کنم. البته تا الان با توجه به نمونه کارهاشون پنجاه درصد راجب استخدامشون مطمئن هستم ولی باز هم باید مطمئن بشم)

(مشکلی نیست آقای کیم. پس اگه کاری با من ندارید من میرم. ممنون از وقتی که گذاشتید)

(خواهش میکنم آقای جانگ. فقط بیرون دفترم خانم پارک به شما فرمی میدن که لازمه برای کارهای اداری پرش کنید)

(بله آقای کیم متوجه شدم. روزتون بخیر)

(روز شما هم بخیر)

دستش رو روی شونه ی جئون گذاشت و با همون لبخند خاصش گفت : (موفق باشی جونگ کوک. خدانگهدار)

(ممنون هوسوک هیونگ. خداحافظ)

وقتی آقای جانگ از اتاق خارج شد ، رو به جونگ کوک گفتم : ( خب آقای جئون قبل از شروع کارمون ، لازمه که یکسری از قوانین رو به شما گوشزد کنم. چیزی که از هر چیزی برای من ارزشمند تره احترامه. توی شرکت من شما موظفید به همه احترام بگذارید. فرقی هم نمیکنه اگه من باشم یا سرایدار شرکت، آقای چوی. دوم اینکه به هیچ وجه حق اعتراض نسبت به لباس ها یا ژست های درخواستی ندارید. چون شما قبل از اینکه وارد شرکت ما بشید ، ما همه این اطلاعات رو در اختیار شما گذاشتیم. و در آخر هم اینکه شما باید وقت کافی برای پروژه ها بزارید و یا اگه در هر صورتی ، مشکلی پیش اومد ، قبلش به من اطلاع میدید. متوجه شدید؟)

(بله قربان)

(و اینکه لازم نیست به من بگید قربان. همون آقای کیم خوبه)

(چشم آقای کیم)

(خوبه. حالا میتونید برید پیش خانم کیم تا اطلاعات لازمه رو در اختیار شما بذارند)

بلند شد و دستش رو جلو آورد. دستش رو گرفتم و گفت:(ممنون آقای کیم)

(خواهش میکنم آقای جئون)

 از اتاق بیرون رفت. نفسم رو بیرون دادم و خودم رو روی کاناپه جلوی میزم پرت کردم  و با دو تا انگشتم شقیقه هام رو ماساژ دادم. یه روز پر مشغله دیگه هم داشت سپری میشد بدون هیچ هیجانی. درست مثل یه چرخه تکراری بی پایان. چرخه ای که انگار یه پیچش گم شده بود و حالا دیگه نمیتونست مثل قبل بچرخه.

:Jimin pov

بعد از اینکه تهیونگ رفت ، ذهنم خیلی درگیر شد. نمیتونستم کمکش کنم و این آزارم میداد. نه به تهیونگ هیونگ ، نه به سوکجین هیونگ. حتی به خودم هم نمیتونستم. من نمیتونستم به هیچ کس کمک کنم.

به ساعت روی دیوار نگاه کردم. ساعت ده شب بود. وسایل رو جمع و جور کردم. وقتی کارم تموم شد در کافه رو بستم و پا توی خیابون گذاشتم.  هوا خیلی سرد بود برای همین یقه پالتو مشکیم رو بالا دادم و توی خیابون تاریک و خلوت راه افتادم.

خیلی چیز ها ذهنم رو مشغول کرده بود. اینکه ای کاش ، فقط ای کاش میتونستم به جین هیونگ کمک کنم. ای کاش میتونستم بغلش کنم و غم توی قلبش رو با دستای کوچولوم بیرون بیارم. ای کاش میتونستم کسی باشم که جلوی ریختن مروارید چشم هاش رو میگیره. کسی که مواظبه حتی یکی از اون مروارید ها از اقیانوس وجودش کم نشه. نمیتونم بگم که چقدر برام ارزشمنده. نمیتونم بگم چقدر برام مهمه که کمکش کنم. چون همیشه ، توی هر شرایطی ، توی هر پستی و بلندی زندگیم ، دستم رو گرفت و نزاشت که غرق بشم. آغوشش رو برای من باز نگه داشت تا همیشه یه مکان امن برای گریه کردن داشته باشم. ولی حالا... من کسی هستم که تنها کاری که از دستش بر میاد نگاه کردنه. نگاه کردن و سکوت. اگه...فقط اگه میتونستم ، زمان رو به عقب برمیگردوندم تا همه چی رو درست کنم. از اون اتفاق جلو گیری کنم. فقط اگه میتونستم...کاری میکردم که هیونگ دوباره همون لبخند های شیرینش رو تحویلم بده و  کاری کنه که با جوک های بی نمکش بخندم. مهم نیست چقدر بی نمک باشن. همین که بدونم خوشحالش میکنه ، باعث میشه بخندم. اما الان... انگار یه دست نامرئی هیونگم رو گرفته. هیونگ خوش خنده و بیخیال خودم. دلم میخواد برش گردونم ولی نمیتونم.

و ته هیونگ...کسی که بهترین دوست زندگیم بود ، هست و خواهد بود. ولی حالا حتی نمیتونم کاری کنم که احساسات واقعیش رو به من نشون بده. یه زمانی ، توی گذشته ، عاشق این بودم که لبخند مستطیلی و بانمکش رو ببینم و ستاره های توی چشماش رو بشمرم. ولی انگار این عشق من توی بخشی از گذشته مرد. اگه میتونستم ، کاری میکردم که از ته دلش بخنده. دوباره. هر چند سخت ، هر چند دشوار ، هر چند غیر ممکن. ولی این کار رو میکردم. 

حالا که فکر میکنم ، من خیلی ناتوانم. چون نمیتونم کاری کنم که هیونگ های من خوشحال باشن. 

یه قطره اشک ، آروم از روی گونه سردم پایین افتاد. توی افکارم غوطه ور شده بودم که متوجه شدم به خونه رسیدم. آه آروم و طولانی کشیدم. کلیدم رو وارد در خونه کردم و آروم چرخوندمش.

(جین هیونگ! من اومدم!)

هیچ صدایی نبود. فقط سکوت. امروز هم فقط سکوت مرگبار خونه بود که جوابم رو میداد.

سکوتی که توی تاریکی خونه پنهان شده بود. کلید برق رو زدم و کیسه های خریدم رو روی میز آشپزخونه گذاشتم. بعد وارد اتاقم شدم و لباس هام رو عوض کردم.

از اتاقم خارج شدم و وارد اتاق سرد جین هیونگ شدم. کلید برق زو زدم و به جسم جمع شده ش روی تخت خیره شدم. جلوتر رفتم و گوشه تختش نشستم. به صورت غرق در خوابش نگاه کردم که از شدت گریه قرمز و پف کرده بود. موهای روی پیشونیش رو کنار زدم و پیشونیش رو بوسیدم. داغ بود. تب کرده بود. که توی یه ماه گذشته ، بدون استثنا تب داشت. چند بار سعی کردم ببرمش دکتر ، ولی نیومد. غیر از چکاپ دستش ، اصلا حاضر نبود پیش دکتر بره. برای همین مجبور شدم از نامجون هیونگ بخوام که بهش سر بزنه. ولی بعد یه مدت ، هیونگ از نامجون هیونگ خواست که دیگه نیاد. از اون موقع ، لاغر تر ، ضعیف تر و افسرده تر شده. همین باعث میشد که بخوام با تمام وجودم گریه کنم. آروم قطره اشک روی گونه رو پاک کردم.

(هیونگی ، بیدار شو. برات غذا گرفتم. بیا بریم)

آروم چشم های سرخ و پف کرده ش رو باز کرد.

(سلام)

(سلام هیونگ.بیا بریم غذا بخوریم. از رستوران مورد علاقه ت غذا گرفتم)

(متشکرم جیمینا. ولی گشنه نیستم. خودت بخور)

(ولی هیونگ تو خیلی وقته چیزی نخوردی. بیا....)

(جیمین فقط برو)

(باشه هیونگ. توی یخچال برات غذا نگه میدارم تا اگه گشنت شد بخوری. باشه؟)

با اینکه میدونستم این کار رو نمیکنه، ولی در جواب سر تکون دادنش ، لبخند زدم و گونه داغش رو بوسیدم. از اتاق بیرون رفتم و در سکوت عذاب آور خونه غذا خوردم. بعد از اینکه ظرف ها رو شستم ، تلویزیون رو روشن کردم و با صدای کم ، تماشاش کردم. تا اینکه صدای قدم های آهسته یه نفر رو از پشتم شنیدم. سرم رو برگردوندم و هیونگ رو دیدم که با لباس بیرون جلو من ایستاده بود.

(کجا...کجا میری هیونگ؟)

(بیرون. زود برمیگردم)

(ولی هیونگ ساعت یازده شبه! خطرناکه!)

(میدونم...ولی من بچه نیستم)

(من نگفتم که بچه ای. فقط میگم الان دیروقته...ولی اگه اصرار داری باشه)

(ممنون. من دیگه رفتم. خدانگهدار)

(خداحافظ)

نمیخواستم اجازه بدم که بره. ولی بعد این همه مدت میخواست بره بیرون ، تا حدودی نشونه خوبی بود. فقط امیدوار بودم که اتفاق بدی براش نیافته.

:Seokjin pov

از در خونه بیرون اومدم و قدم توی خیابون خلوت و تاریک گذاشتم. با یه نفس عمیق ، هوا سرد رو وارد ریه هام کردم. آخرین باری که بیرون اومدم رو یادم نمیومد.سه هفته پیش؟ یه ماه؟ نمیدونستم. تنها چیزی که حس میکردم ، سرما بود. سرما وجودم. انگار که به جای اندام های داخلی ، یخ توی بدنم بود. 

آه آرومی کشیدم و به بخار هوا نگاه کردم.

توی خیابون ، تنها قدم میزدم و فکر میکردم. به جیمین ، به ته ، به نامجون ، به....

به این فکر میکردم که ای کاش میتونستم کاری کنم که جیمین از دست من انقدر عذاب نکشه ، تهیونگ من رو ببخشه،  نامجون انقدر نگرانم نباشه و.....

نمیدونستم دارم کجا میرم ولی فقط داشتم میرفتم. شاید داشتم فرار میکردم. از همه چیز. حتی از خودم. ای کاش میتونستم جایی برم که اونجا هیچ کس رو عذاب ندم. فقط خودم باشم و خودم. حتی فکر هم نکنم. توی یه خلا باشم. ولی نمیتونستم. من هیچ وقت نمیتونستم.

(دو ماه بعد)

 :Taehyong pov

از خواب بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم. با بیحالی لباسم رو عوض کردم و جلو آینه وایستادم تا موهام رو مرتب کنم. همونطور که داشتم کراواتم رو مرتب میکردم ، توی آینه به خودم خیره شده بودم. نمیدونستم چرا ، ولی انگار با خیره شدن میخواستم مردی که از توی آینه به من زل زده بود رو بشناسم. هر چند که غیرممکن بنظر میومد. آهی کشیدم و از جلو آینه کنار رفتم.

بعد از اینکه صبحونه م رو خوردم ، به سمت شرکت راه افتادم.

ماشینم رو جلو شرکت پارک کردم.وارد شرکت شدم و سوار آسانسور شدم. نمیدونم توی این مدت چندمین باری بود که توی آینه آسانسور زل میزدم. به خودم. فقط آینه آسانسور نه ، هر آینه ای که میدیدم ، باعث میشد که بخوام به خودم خیره بشم. با اینکه همیشه فقط تصویر خودم بود که به من خیره میشد ، بازم تقلا میکردم. یه جور تقلا برای اینکه خودم رو بشناسم.

 از آسانسور پیاده شدم و وارد دفتر کارم شدم. 

(صبح بخیر خانم پارک)

(اوه سلام آقای کیم. صبح بخیر)

(کسی زنگ نزد؟)

(خیر)

(خوبه. ممنون)

(خواهش میکنم)

وارد اتاقم شدم و روی صندلی پشت میزم نشستم. با دستم موهام رو به هم ریختم. 

(آقای کیم؟ آقای جئون تشریف آوردن)

(بهشون بگید بیان داخل)

(چشم)

روی صندلیم صاف نشستم و به در خیره شدم. جونگ کوک وارد اتاق شد.

(سلام جونگ کوک)

(سلام تهیونگ هیونگ)

توی این یه مدت ، خیلی با جونگ کوک صمیمی تر شدم. چون واقعا یه آدم فوق العاده و  یه دوست بی نظیر بود.

(خب جونگ کوک فکر کنم کاری داشتی درسته؟)

(بله هیونگ...راستش...راستش میخواستم بگم اگه...اگه)

(اگه مشکلی نیست زودتر بری؟)

(آ...آره. ولی تو از کجا میدونی؟)

(کلاغه خبر آورد)

(هیونگگ!!)

(باشه بابا شوخی کردم. جیمین دیروز گفت. کلی هم ذوق داشت. حالا کجا میرید؟)

راستش...جونگ کوک فقط با من صمیمی نشد...بلکه با موچی کوچولو هم صمیمی شد. همه چی هم از روزی شروع شد که آدرس یه کافه خوب رو از من خواست. ولی به هر حال من که مشکلی ندارم. چون فکر میکنم هر دو تاشون  لیاقت همدیگه رو دارن.

(اوه خدای من)

(جونگ کوکا مشکلی نیست. من هیونگ شماهام. برای همین بلاخره که میفهمیدم)

(میدونم ولی آخه...)

(مهم نیست جونگ کوکی. امروز میتونی زودتر بری.مواظب خودت و جیمین باش. خداحافظ)

(چشم هیونگ. خدانگهدار)

جونگ کوک بلند شد و از اتاق بیرون رفت. آهی کشیدم و روی صندلیم ولو شدم. به ساعت مچیم نگاه کردم. ساعت نه و نیم بود. به کوه پرونده های روی میزم نگاه کردم و چشمام رو چرخوندم. امیدوار بودم که امروز تموم بشن.

ده ساعت کامل داشتم با پرونده ها سر و کله میزدم و سر ، گردن و دستام درد میکرد. بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم. وسایلم رو جمع و جور کردم و از دفترم بیرون اومدم.

(خانم پارک؟ من دارم میرم)

(خسته نباشید آقای کیم)

(شما هم همینطور)

خواستم برم که صدای خانم پارک باعث شد وایسم.

(فقط یه آقایی اومدن اینجا...و یه نامه برای شما گذاشتن. گفتن فقط به خودتون بدم)

(من؟ اسمشون رو نگفتند؟)

(اممم...فقط گفتند آقای کیم هستند)

(آقای...کیم؟)

(بله)

نمیتونست خودش باشه نه؟ حتما تشابه اسمیه. کلی کیم توی این کره خاکی هست.

(اسم کوچیکشون رو نگفتن؟)

(خیر)

(متشکرم. نامه...)

(اوه بله بفرمایید)

نامه رو از خانم پارک گرفتم و با سردرگمی به سمت اتاقم راه افتادم.

روی صندلی پشت میزم نشستم و سریع پاکت نامه رو پاره کردم. دیدن دستخطش کافی بود که بفهمم خودشه:

《سلام تهیونگ

میدونم خیلی وقته که هم دیگر رو ندیدیم و میدونم این که یهویی بهت نامه دادم عجیبه. ولی جدا نمیتونستم بیام پیشت.

تهیونگا میخواستم یه چیزی بهت بگم ، هر چند سخت ، ولی احساس میکنم اگه بگم ، راحت میشم. یه جور آزادی از بند خودم. 

تهیونگی من بابت اون روز...اون حادثه...متاسفم...من نمیخواستم اون کار رو بکنم. اگه میتونستم جلو اون اتفاق رو میگرفتم. خودت میدونی که چقدر برای من عزیزی. نه تنها تو ، بلکه یونگی هم برای من خیلی عزیز بود. تهیونگ...ازت میخوام که من رو ببخشی. من رو ببخش که نتونستم نجاتش بدم. من رو ببخش که نتونستم کنارت باشم. من رو ببخش که انقدر ضعیف بودم. من رو ببخش که مهم ترین آدم زندگیت رو گرفتم. 

تهیونگا...میدونم که سخته. میدونم که نمیتونی، همه رو میدونم. ولی ای کاش...فقط ای کاش بتونی من رو ببخشی. 

من مجبورم که برم. نمیدونم کجا ، ولی باید برم. شاید یه جایی که هیچ کس پیدام نکنه و همه فراموشم کنن. اینجا که باشم، فقط همه رو آزار میدم. هم تو ، هم جیمین ، هم نامجون. تنها کاری که از دستم برمیاد ، ترک کردن شماست. خواهش میکنم مواظب جیمین باش. جیمین قلب خیلی پاک و مهربونی داره. مثل تو. پس مواظب خودت و جیمین باش. مواظب نامجون هیونگ هم باش. این مدت خیلی نگرانش کردم ، پس تو مراقبش باش.  

دوست دارم تهیونگ

کیم سوکجین》

یک بار...دوبار...پنج بار...ده بار...هر چند بار که نامه رو میخوندم ، احساس میکردم که مغزم منجمد شده و متوجه نمیشم. هیچ چیزی رو متوجه نمیشدم. قرار نبود این اتفاق بی افته. تنها چیزی که توی مغزم تکرار میشد این جمله بود:

《من مجبورم که برم. نمیدونم کجا،ولی باید برم. شاید جایی که هیچ کس پیدام نکنه و همه فراموشم کنن》

در اولین نگاه ، یه جمله ساده ست. ولی برای من نه.

《دو سال قبل》

(آه تهیونگا خیلی خستم)

به هیونگ خستم نگاه کردم که هنوز لباس کارش رو عوض نکرده بود و با همون لباس پلیسی اومده بود دفتر کارم.

(چرا هیونگ؟)

(امروز یه پرونده خیلی سخت داشتیم. یه بنده خدایی میخواست خودش رو از طبقه چهل و پنجم یه ساختمون بندازه پایین چون نامزدش بهش خیانت کرده بود)

(جدی میگی؟)

(آره باور کن. با هزار تا زور و سختی تونستیم بیاریمش پایین)

(آخه چرا اینکار رو کرد؟ این نهایت حماقته!)

(شاید...ولی تهیونگ تو متوجه نیستی. اون داشت عذاب میکشید. درسته که خودش تقصیری نداشت ، ولی فکر میکرد مقصره)

(مقصره؟برای چی؟نامزدش خیانت کرد!)

(درسته تهیونگ ولی اون فکر میکرد چون به اندازه کافی خوب نبوده ، نامزدش ولش کرده)

(اوه خدای من)

(آره خیلی عجیب بود. انگار خیلی به خودش سختی داده بود. بنظرم اگه خودکشی نمیکرد ، با اون وضع جسمیش حتما میمرد)

(چرا؟)

(به طرز وحشتناکی لاغر و ضعیف بود. زیر چشماش گود رفته بود و حتی یه لباس درست و حسابی هم نپوشیده بود)

( اون یه دیوونه بود!)

(بنظر من که نبود)

(چرا؟)

(چون اون فقط میخواست خودش رو نجات بده. درسته که روش غلطی بود ولی فکر کنم تنها روشی بود که به ذهنش میرسید)

(اما اون میتونست فراموشش کنه)

(نمیتونست)

(چرا؟)

(تو میتونی یونگی رو فراموش کنی؟)

(یونگی؟ منظورت چیه؟)

(فرض کن که یه روزی یونگی بهت خیانت کنه. اون وقت چیکار میکنی؟)

(همچین اتفاقی نمی افته)

(میدونم ولی گفتم فرض کن)

(نمیدونم...مطمئن نیستم که بتونم زندگی کنم)

(دیدی؟)

(اما...)

(نمیتونی چیزی بگی، اونم واقعا عاشق نامزدش بود)

(متوجه شدم. ولی خودکشی راه غلطیه)

(میدونم...ولی میدونی وقتی که داشتیم ازش بازجویی میکردیم چی گفت؟)

(چی گفت؟)

(گفت میخواست جایی باشه که از همه فرار کنه. حتی از خودش)

(با خودکشی؟)

(خودکشی تنها راه حل برای فرار از خوده)

(اما راه حل غلطیه)

(میدونم تهیونگ، ولی تو بودی چیکار میکردی؟)

(نمیدونم...تو چی کار میکردی هیونگ؟)

(خودکشی)

(هیونگ!!!!!!!!!!!!)

(من که نخواستم الان خودمو بکشم)

(حق نداری ابنجوری حرف بزنی!!!!!!فهمیدی؟؟؟؟؟؟)

(آروم باش ته...آره فهمیدم...ولی واقعا راه حل دیگه ای به ذهنم نمیرسید)

(دیگه ادامه نده هیونگ)

(باشه ته...اگه تو نمیخوای ادامه نمیدم)

《زمان حال》

سرم گیج میرفت. نه هیونگ این کار رو نمیکرد. اون نمیتونست...

سریع تلفنم رو برداشتم و به هیونگ زنگ زدم.

《مشترک مورد نظر شما خاموش می باشد ، لطفا...》 

چندین و چند بار زنگ زدم. جواب نمیداد. به جیمین زنگ زدم.

(الو هیونگ؟)

(جیمین تو کجایی؟)

(من بیرونم. با جونگ کوک)

(هیونگ کجاست؟)

(چی؟)

(جین هیونگ کجاست؟؟؟؟؟؟؟)

(هیونگ چی شده؟ اتفاقی براش افتاده؟)

(جیمین...خواهش میکنم فقط بگو کجاست)

(اون...خونه ست)

(خوبه. ممنونم)

(هیونگ خواهش میکنم. بگو چی شده. مشکلی برای هیونگ پیش اومده؟)

(امیدوارم که نیومده باشه)

(هیونگ...)

تلفن رو قطع کردم و سریع از از شرکت خارج شدم. سوار ماشینم شدم و با تمام سرعتی که میتونستم به سمت خونه جیمین حرکت کردم. نمیتونستم یه نفر دیگه هم از دست بدم. دیگه نمیتونستم.

:jimin pov

 با صدای زنگ بالای در کافه، سرم رو بلند کردم.

(سلام جیمینا)

(اوه سلام جونگ کوکا)

دویدم سمتش و محکم پریدم بغلش و دستام رو دور گردنش حلقه کردم.

(حال موچی کوچولو چطوره؟)

(عالیه! و حال بانی کوچولو؟)

(عالی!)

(پس این یعنی اینکه میتونیم بریم؟)

(البته!)

(فقط باید وایسی کافه رو ببندم بعد بریم. باشه؟)

(باشه)

کتم رو برداشتم و همونطور که دست جونگ کوک رو گرفته بودم از کافه بیرون اومدم. نمیتونم بگم اون موقع چقدر خوشحال بودم. انگار که یه جایی روی ابر ها پرواز میکردم و تنها چیزی که میدیدم یه رنگین کمون فوق العاده بود. یادم نیست آخرین باری که تونسته بودم تا این حد خوشحال باشم کی بود. ولی هر وقت که بود...توی گذشته من زندگی میکرد. و من نمیتونستم برش گردونم.

(به چی فکر میکنی؟)

سرم رو بلند کردم و به جونگ کوک نگاه کردم.

(من؟ خب میدونی...به این که الان چقدر خوشحالم...و اینکه چقدر ازت متشکرم)

(از من؟چرا؟)

(چون کمکم کردی. میدونی...من...یادم نمیاد آخرین باری که تونستم با تمام قلبم خوشحالی رو حس کنم کی بود. بخاطر یه سری از اتفاقات...ولی حالا واقعا خوشحالم. و همش رو مدیون توعم. ای کاش میتونستم جبرانش کنم)

(لازم نیست.همین که کنارم باشی کافیه)

برگشت سمتم و بغلم کرد. سرش رو شونه م گذاشت و کنار گوشم زمزمه کرد:(من حاضرم هر کاری...هر کاری بکنم تا تو با تمام وجودت خوشحالی رو حس کنی. اینو هرگز فراموش نکن. باشه؟)

آروم لاله گوشم رو بوسید و از من فاصله گرفت. با دو تا دستای گرمش صورت سردم رو قاب کرد.

(فراموش نمیکنم. قول میدم)

با انگشت شستش قطره اشکی که از روی گونه ام غلتیده بود رو پاک کرد. پیشونیم رو بوسید. 

(خیلی دوست دارم جیمینا)

(منم همینطور. منم همینطور کوکی)

لبخند زد و دستم رو گرفت. دوباره کنار هم داشتیم راه میرفتیم. ای کاش میتونستم این لحظه رو برای همیشه نگاه کردم. توی یه شیشه ضد ضربه حبسش میکردم و نمیزاشتم هیچ چیزی بهش آسیب بزنه. ولی نمیتونستم. پس میخواستم همین الان حسش کنم. با تمام قلبم. با تمام وجودم.

(یه سوال بپرسم؟)

(میشنوم)

(ما داریم کجا میریم؟)

(اوه...ببخشید جیمینا فکر کنم باید زودتر میگفتم. من یه پارکی رو میشناسم که فوق العاده ست. یه چند دقیقه دیگه میرسیم)

(پارک؟)

(آره. باید ببینیش. حتما عاشقش میشی)

(اگه تو میگی ، حتما همین طوره)

توی سکوت قدم میزدیم و هر چند ثانیه یه بار ، کوک آروم دستم رو فشار میداد. نمیدونستم چرا ، ولی فکر میکردم میخواد به من بگه همینجاست. نه فقط الان ، بلکه همیشه. همیشه برای من اینجا میمونه. فرقی هم نمیکنه چی میشه. برای همین منم بعد از هر باری که دستم رو فشار میداد ، لبخند میزدم و دستش رو فشار میدادم. نمیدونم چندمین بار توی بیست دقیقه گذشته بود که میخواستم این لحظه ها رو برای همیشه ثبت کنم. تا ابد. و بدونم که هیچی نمیتونه آسیبی بهش بزنه.

(اهم اهم...خب یه چند متر دیگه میرسیم ولی ازت میخوام که بزاری جلو چشمات رو بگیرم  تا وقتی رسیدیم ، دستم رو بردارم. میخوام سوپرایزت کنم)

(خب...باشه)

دست های نرمش رو روی چشمام گذاشت. از پشت سرم صدای خنده هاش رو میشنیدم.

(جونگ کوکا من هیچی نمیبینم)

(خب نباید ببینی دیگه)

(آخه حتی جلو راهم رو هم نمیبینم)

(نگران نباش من حواسم هست)

(باشه...ولی مواظب باش)

(حواسم هست. حالا آروم برو جلو)

(با...باشه)

(خوبه...خوبه...یکم دیگه....)

(رسیدیم؟)

(نه هنوز...یه ذره دیگه....یه چند قدم....)

(رسیدیم؟)

(خب جیمینا....رسیدیم)

(اوه...اوه خدای من...)

به پارک روبروم خیره شدم. انگار یه تیکه از بهشت بود. درخت هایی که شاخه هاشون رو به سمت آسمون دراز کرده بودن. برگ های صورتی رنگشون با حرکت باد میرقصید. زیبا ترین رقصی که دیده بودم. زیر یکی از بلندترین درخت ها ، یه نیمکت بود. یه نیمکت چوبی و تنها.  یکم دورتر از نیمکت ، یه جویبار بود. انعکاس نور آفتاب باعث شده بود که توی آب زلال و آبی رنگش ، الماس های ریز و درشت دیده بشن. روی جویبار ، یه پل بود. یه پل چوبی که روی دسته هاش ، گل های رز قرمز و سفید بود. روی کف چوبی پل ، چند تا فانوس خاموش بود. احساس میکردم توی یه نقاشی گیر افتاده بودم. یه نقاشی خیلی خیلی زیبا.

(خب؟...چطوره؟)

(این...این فوق العاده ست کوک!!!)

با لبخند با نمکش به من نگاه کرد و گفت:(میدونستم خوشت میاد)

(خوشم میاد؟ من عاشق اینجام!!!)

پریدم بغلش و دستم رو دور گردنش حلقه کردم و سرم رو روی سینش گذاشتم. 

(متشکرم...خیلی زیاد...حتی نمیتونم با کلمات خوشحالیم رو توصیف کنم)

(خوشحالم...از اینکه تو خوشحالی)

آروم لبخند زدم. چقدر عاشق بودم. عاشق تناقض بین لمس دست های گرمش رو پوست سرد صورتم. عاشق تپش های نامنظم قلبم. عاشق نفس های گرمش که داشت به من نزدیک میشد. عاشق چشماش که داشتن روی هم می افتادند. عاشق چند سانت فاصله مون که داشت از بین میرفت.

رینگگگگگگگ!!!!رینگگگگگگگگگ!!!!!!!!!!

با صدای گوشیم از جا پریدم و از کوک فاصله گرفتم. همونطور که با دستپاچگی داشتم توی جیب هام دنبال گوشی میگشتم ، با فکر اتفاقی که داشت می افتاد ، گونه هام گل انداخت.

گوشیم رو از توی جیب داخل پالتوم برداشتم و به اسم تهیونگ نگاه کردم که روی گوشی لرزونم پیدا شده بود. تهیونگ هیونگ میدونست که من و کوک بیرونیم دیگه نه؟ شاید میخواست اذیتم کنه. یا شایدم تلافی کنه. ولی به هر حال باید جوابش رو میدادم.

(الو هیونگ؟)

(جیمین تو کجایی؟)

( من بیرونم. با جونگ کوک)

( هیونگ کجاست؟)

(چی؟)

(جین هیونگ کجاست؟؟؟؟؟؟؟)

(هیونگ چی شده؟اتفاقی براش افتاده؟)

(جیمین...خواهش میکنم فقط  بگو هیونگ کجاست)

(اون...خونه ست)

(خوبه. ممنونم)

(هیونگ خواهش میکنم. بگو چی شده. مشکلی  برای هیونگ پیش اومده باشه؟)

(امیدوارم که نیومده باشه)

(هیونگ...)

(جیمین چی شده؟)

(نمیدونم جونگ کوک .نمیدونم)

(آروم باش جیمین.اتفاقی نیافتاده)

(چطور میتونی بگی اتفاقی نیافتاده، در حالی که تهیونگ هیونگ همین الان به من زنگ زد و با صدایی که یه بار در عمرم شنیدم و تا آخر عمرم ازش متنفرم و برای من هیچ فرقی با صدای پیک مرگ نداره به من گفت جین هیونگ کجاست؟ )

(منظورت چیه؟داری از چی حرف میزنی؟)

(الان نمیتونم توضیح بدم.تنها چیزی که الان مهمه اینه که باید بریم خونه ما. همین الان!!!)

(باشه. ماشینم جلو کافه توعه. باید بریم اونجا)

(باشه. فقط عجله کن)

قلبم تند تند میزد. قرار نبود اتفاقی بیافته. یعنی نباید اتفاقی میافتاد. هیونگ من...نه!!! اون چیزیش نمیشد. مگه....نه؟

ولی یه حسی ته دلم میگفت دارم اشتباه میکنم. و من از اون حس متنفر بودم.

:Taehyong pov

با تمام سرعتی که میتونستم ، به سمت خونه جیمین رانندگی کردم. هیونگ نباید اتفاقی براش می افتاد. نباید نباید نباید.

همین که جلو آپارتمان جیمین رسیدم ، ماشین رو پارک کردم و مثل فشنگ از ماشین پیاده شدم و به سمت در خونه هجوم بردم.

چند بار در زدم. کسی جواب نداد. دوباره زدم. باز هم سکوت.

(هیونگ خواهش میکنم. در رو باز کن. هیونگ!!!!!!)

چند بار محکم به در  کوبیدم. داشتم نا امید میشدم که نگاهم به گلدون گل رز کنار در افتاد.

یاد اون روز افتادم. همون روزی که جیمین برای عروسی برادرم دیر کرده بود و کاشف به عمل اومد که خواب مونده بود. یادمه ترسیده بودم و اومده بودم دم خونه شون. فردای اون روز جیمین یه کلید زاپاس زیر گلدون گل رز قرمز کنار در گذاشته بود.

《 هیونگ این کلید رو میبینی؟ این کلید زیر گلدون برای موقع ضروریه. اگه یه روزی مشکلی پیش اومد یا کار اضطراری داشتی ، از این کلید استفاده کن. باشه؟》

سریع کلید زیر گلدون رو قاپیدم  در خونه رو باز کردم.قفل در رو باز کردم و پریدم داخل خونه.

(هیونگ؟؟؟هیونگ تو کجایی؟؟؟؟)

کل خونه رو گشتم. آشپزخونه ، پذیرایی ، اتاق جیمین ، اتاق جین هیونگ ، حموم .... اما همین که در دستشویی رو باز کردم نفسم گرفت.

(خدای من هیونگ!!!! نه نه نه!!!!)

هیونگ کف دستشویی افتاده بود و دور مچ سفیدش رو  ، دریاچه ی سرخ رنگی احاطه کرده بود. رنگش پریده بود. اما قفسه سینش هنوز بالا و پایین میرفت. آروم چشماش رو باز کرد.

(ته...تهیونگ؟)

(من اینجام هیونگ. من اینجام. الان زنگ میزنم اورژانس)

(لا...لازم...نیست)

(لازم نیست؟هیونگ یه نگاه به خودت بنداز! لطف کن خفه شو و بزار کار خودمو بکنم)

سریع گوشی رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم تا شماره اورژانس رو بگیرم. اما با حس کردن یه دست خونی رو مچ دستم ، متوقف شدم. به هیونگ نگاه کردم که چشماش به زور باز بود.

(ته...یه...لحظه...)

(هیونگ بس کن)

(خواهش میکنم...فقط...فقط چند دقیقه به من گوش کن)

(هیونگ تا الان هم کلی خون ازت رفته. من نمیتونم از دستت بدم) قطرات مزاحم اشک رو  که با سرعت دیوونه واری از چشمام سرازیر میشد،  پاک کردم.

(ته...من متاسفم...من...رو ببخش. اون روز...اون اتفاق...تقصیر من بود.من...خیلی متاسفم) قطرات اشک به آرومی از روی گونه ش پایین می افتادند.

دستم رو دو طرف صورت سرد و عرق کرده ش گذاشتم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم. به چشمهای نیمه باز و خسته ش خیره شدم.

(من تو رو نمیبخشم)

بهت زده به من خیره شد.

(ته...میدونم...میدونم سخته ولی خواهش میکنم...این از...هر دردی برای من...بدتره)

(نمیبخشمت چون دلیلی ندارم که ببخشمت. چون تو هیچ اشتباهی مرتکب نشدی. هیونگ! به من نگاه کن! اون تصادف فقط یه اتفاق بود. و حالا اگه نزاری که به اورژانس زنگ بزنم ، یه دلیل به من میدی که نبخشمت)

(ولی من...من راننده ماشین بودم)

(آره هیونگ ولی تو کاری نکردی. شب بود و بارون جاده رو لغزنده کرده بود. خواهش میکنم هیونگ. بزار زنگ بزنم. من نمیخوام از دستت بدم.مطمئنم که یونگی هم این رو نمیخواد)

با چشمای خسته و خیسش به من نگاه کرد و آروم لب زد:(یونگی...)

(آره یونگی...یونگی نمیخواد که این اتفاق بیافته. خودت هم خوب میدونی. مگه نه؟)

(من...حق...حق با توعه....ولی خیلی....دیره. چون خیلی خستم...خیلی زیاد)

به چشماش نگاه کردم که سنگین تر میشدن.

همونطور که تکونش میدادم گفتم:(نه...نه هیونگ خواهش میکنم)

شماره اورژانس رو گرفتم.

(الو؟)

(سلام. شما با خدمات اورژانس تماس گرفتید. بفرمایید)

(من...من اینجا یه مریض خیلی بدحال دارم. خون خیلی زیادی از دست داده و بدنش داره سرد میشه. هوشیاری کامل هم نداره)

(بله متوجه شدم...ما الان مختصات شما رو ردیابی کردیم.آمبولانس با تیم پزشکی تا پونزده دقیقه دیگه اونجان)

(ممنونم.ولی لطفا هر چه سریعتر بیاید)

(متوجه شدم. روز بخیر)

(خداحافظ)گوشی رو چپوندم توی جیب شلوارم.

یه دستم رو گذاشتم زیر گردن هیونگ و اون یکی دستم رو گذاشتم زیر زانوهاش و بلندش کردم. بردمش توی پذیرایی و روی کاناپه گذاشتمش.

با دست های خونیم ، موهای روی پیشونیش رو کنار زدم.

(هیونگ صدای من رو میشنوی؟ الان آمبولانس میرسه. طاقت بیار. باشه؟)

با بیحالی چشماش رو خیلی کم باز کرد.

(با...باشه...خیلی...متشکرم از...از اینکه کمکم...کردی)

(کمک؟)

(همین...همین که من...من رو...بخشیدی...کمک خیلی...بزرگیه)

لباش با یه لبخند خسته اما زیبا از هم باز شدن.

(هیونگ تو کاری نکردی که من ببخشمت. من فقط حقیقت رو گفتم)

(گفتن حقیقت...خیلی وقتا...از شکلات نود و هشت درصد...هم...تلخ تره...اما بعضی اوقات...از عسل هم شیرین تره....میدونستی؟) 

دستم رو روی گونه سردش گذاشتم و آروم زمزمه کردم:(آره میدونم هیونگ.میدونم) 

پیشونیش رو بوسیدم.

(باید یه قولی به من بدی. باید قول بدی که از پیشم نمیری. من یونگی رو از دست دادم...دیگه طاقت از دست دادن تو رو ندارم)

(سعی...سعیم رو میکنم)

دوباره همون لبخند خسته اما شیرینش رو تحویلم داد. دستم رو گرفت و با نهایت توانی که داشت گفت:(تو هم...تو هم باید قول بدی که...خوشحال باشی...مهم...مهم نیست که چی بشه. ازت...میخوام که زندگی...کنی...قول میدی؟)

(سعیم رو میکنم هیونگ. سعیم رو میکنم)

آه آرومی کشید.

(از بابت جیمین...خیالم راحته...جونگ کوک پسر خوب و ...مهربونیه. میدونم که مواظب...جیمین هست. و اما نامجون...این مدت خیلی نگران و خستش کردم. حواست بهش باشه...میدونی اون...خیلی تنهاست...میخوام کمکش کنی. این کار رو برای من ...انجام میدی؟)

(نه. چون تو باید خوب بشی و کمک کنی. خودت خوب میدونی که همونطور که بیشتر از همه نگرانش میکنی، بیشتر از  هر کسی هم میتونی کمکش کنی)

آروم ریز ریز خندید.با مشت بی حالش به بازوم زد.

(هی!!!)

(میدونی که دروغ نمیگم)

(می...میدونم)

با لبخند بهش خیره شدم. به صورت خسته و عرق کرده اش. آروم دستام رو دور شونه های پهنش حلقه کردم و به خودم نزدیکش کردم. جسم بی حال و ظریفش رو محکم تر توی آغوشم فشار دادم.نمیخواستم از دستش بدم. نه الان ، نه هیچ وقت.

سرش روی شونه م بود. میتونستم صدای نفس های آرومش رو بشنوم. بهترین ملودی که توی اون لحظه میتونستم بشنوم. هیچ وقت فکر نمیکردم صدای نفس یه انسان چقدر زیباست. یه ملودی زیبا و دوست داشتنی که بوی زنده بودن میداد. بوی بودن. من عاشق این ملودی و بوی شگفت آورش بودم.

شنیدین بعضیا میگن تا وقتی یه چیزی رو از دست ندی ، قدرش رو نمیدونی ؟ این از اون جمله هاست که یا تا آخر عمرت نمیفهمی ، یا اگه بفهمی ، میگی ای کاش نفهمیده بودم. این دقیقا حس اون موقع من بود. اما حالا که فکر میکنم ، اون شد تجربه من...تا قدر صدای آدم های اطراف رو بیشتر بدونم. حتی صدایی مثل صدای نفس کشیدن آدم ها.

پایان

 

 

خب خب خب دوستان

شما وانشات 《کمکم کن》 رو خوندید و امیدوارم لذت برده باشید. یه چند کلمه پایانی دارم که به شما بگم.

اول از همه اینکه میدونم داستانم نقص هایی داره ولی میخوام بدونید که این اولین تجربه من بود.

دوم اینکه الان ممکنه با خودتون بگید :( الان این وانشات چه ربطی به اسمش داشت؟) الان بهتون میگم.

توی داستان من ، آدما به هم کمک کردن. با چیزهایی که در نگاه اول فقط یه چیز ساده ست. اما برای کسی که تجربش میکنه نه. 

جیمین به تهیونگ کمک کرد که هر چند سخت و طاقت فرسا، ولی زندگی کنه.زندگی کردن ارزشمند ترین دارایی انسان هاست. برای همین تهیونگ جیمین رو فرشته نجات زندگیش میدونست.

جونگ کوک به جیمین کمک کرد که بتونه با سختی ها کنار بیاد. کمکش کرد که دوباره طعم خوشی رو بچشه و توی اون لذت غرق بشه.

تهیونگ به جین کمک کرد که بتونه رها بشه. برعکس تصور جین ، اون نباید از دست خودش خلاص میشد. بلکه باید از عذاب وجدان بیهوده ای خلاص میشد که ذره ذره تمام وجودش رو نابود میکرد.

جین هم درست مثل اون مردی بود که دست به خودکشی زد. همونی که میخواست خودش رو ، بخاطر خیانت نامزدش از طبقه چهل و پنجم ساختمون پرت کنه پایین. 

جین و اون مرد شبیه هم بودن. فقط داستاناشون متفاوت بود. البته اون مرد ، کسی رو توی زندگیش نداشت که حقیقت رو بهش بگه و از عذاب وجدان خلاصش کنه. شاید نتونست خودکشی کنه ، ولی اون تا مدت خیلی طولانی ممکنه در عذاب باشه.

و در آخر از تمام کسایی که وقت گذاشتن و وانشات من رو خوندن ، متشکرم.

مخصوصا یوکی که همیشه اولین مخاطبم بود و هست.

خوشحال میشم نظراتتون رو بدونم.

میونگ