با بازگوشی پاهاش رو تکون میداد و زیر لب آهنگ زمزمه میکرد...

ماه به آرومی و با دلسوزی خیره شده بود...

با پرتو های درخشانش ، صورت غم گرفتش رو قاب گرفته بود...

باد آروم و بی خبر خودش رو به موهای بلوند و خوش حالتش رسوند و و از لا به لای تارهای زیبا و ظریفش عبور کرد تا توجهش رو به خودش جلب کنه...

اما اونقدر توی دنیای خودش غرق شده بود که دنیای اطرافش رو حس نمیکرد...دنیایی از جنس خاطره و دلتنگی...

گذر زمان براش یه شوخی بی نمک و تکراری بود...

سرش رو بلند کرد و به ماه خیره شد...

کمی سرش رو کج کرد...

لب های بی رنگ و کم جونش رو باز کرد و آروم زمزمه کرد...

_اونجایی مگه نه؟

خودت گفته بودی...

گفتی همیشه روی ماه میشینی و از دور مراقبمی...مگه نه؟

یادته همیشه میگفتم اما من که دستم بهت نمیرسه؟ 

میگفتم بین من و تو خیلی فاصله ست...

اما تو چی میگفتی؟

گفتی چشم های فندقیم میتونن همه این فاصله ها رو طی کنن...

قطره کوچیک اشک از چشم های تیله ایش روی گونه ی سرد و سفیدش سر خورد....

_میزاری...میزاری بیام پیشت؟

قول میدم اذیتت نکنم...

جای زیادی هم نمیگیرم..یه گوشه میشینم و فقط بهت نگاه میکنم...

فقط بزار نگاهت کنم و عاشقی کنم...

میزاری؟

خودش رو به لبه پرتگاه بیشتر نزدیک تر کرد...

_میزاری مگه نه؟

حالا فاصلش با لبه پرتگاه خیلی کمتر بود...

_مطمئنم میزاری...تو هم دوسم داری مگه نه؟

پرده از جنس اشک ، چشم های لرزونش رو از دید ماه مخفی کرد...

به پایین نگاه کرد...

بی انتها...تاریک...دردناک...

درست مثل روحش...

پوزخند تلخی روی لب هاش جا گرفت...

برای آخرین بار اجازه داد چشم هاش با ماه ملاقات کنن...

لبخند غم انگیزی زد و بعد چشم هاش رو بست و خودش رو به دست دره تاریک زیر پاش سپرد...