درست یادم نیست که کدوم جاده رو اشتباهی پیچیدم...نه زمانش...نه مکانش...همه توی نقطه ای از گذشته با فراموشی پیوند خورده...

اما وقتی به خودم اومدم ، فهمیدم خیلی وقته که توی جاده نگاهت گم شدم!

من بودم و یه جاده بی انتها...که انگار هرگز نه سری داشت و نه ته...

خیلی وقتا میخواستم وایسم...ادامه ندم...بزارم قلب خسته ام استراحت کنه...

ولی...تو درک نمیکنی...

که بارها جلوی خم شدن زانو هام رو گرفتم...زانوهایی که زیر بار روح خسته و آشفته ام به لرزه افتاده بود...

که بارها با سماجت ریه هام برای قبول نکردن اکسیژن سر و کله زدم...

که بارها به قلب خسته ام که دیگه شده بود منبعی برای درد کشیدن و ترس ، امید دادم...

که بارها جلوی فریاد هام رو گرفتم با قطرات آروم اشک که گونه های بیرنگ و سردم شده بود محل سرسره بازیشون...

تو درک نمیکنی...

اما میخوام بدونی تا آخرین قدم کم توانم...تا آخرین نفس کم جونم...تا آخرین قطره اشک توی چشم هام...تا آخرین ذره از گرمای وجودم...و تا آخرین تپش قلب بیقرارم...

میخوام این جاده رو طی کنم...

حتی اگه هرگز نفهمم آخرش کجا بود...