اون نیمکت چوبی اونجا رو میبینی؟

بنظرت چند تا خاطره رو لابه لای چوب های قهوه ای رنگش حفظ کرده؟

فکر میکنی چند هزار قطرات اشک آسمون رو تحمل کرده؟

فکر میکنی چند بار خنده های خورشید رو تحمل کرده؟

فکر میکنی چند بار شاهد زمین خوردن بچه ی کوچولویی بوده که روی سبزه ها بازی میکرده؟

فکر میکنی چند بار پیرمرد خسته ای که روزنامه به دست ، به آواز پرنده ها گوش میده رو به یه استرات کوتاه دعوت کرده؟

فکر میکنی چند بار آدمای غمزده رو دیده؟

فکر میکنی چند بار خنده های آدمای شاد رو شنیده؟

و....

فکر میکنی...

چند بار بهش گفتن ممنونم؟

چند بار بهش گفتن ممنونم که هیچ وقت برای کارایی که میکنی چیزی نمیخوای؟

چند بار بهش گفتن ممنونم که با دیدن اشک های سرد من ، شروع به سرزنش کردنم نمیکنی؟

چند بار بهش گفتن ممنونم که با اینکه زیر فشار هزاران آدم له شدی ، بازم با روی باز بقیه رو به سمت خودت جذب میکنی؟

چند بار بهش گفتن؟

و همه همینقدر راحت از کنارش عبور میکنن...

خیلی راحت تر از راحت...

 

 

 

 

#وقتی میونگ میرود در فاز نوشتن...