خب دیگه خودتون میدونید میخوام چی بزارم😐:

دیگه فک نمیزنم...بفرمایید بخونید😐:

به چشم های لرزونش خیره شدم...

چشم هاش...آه خدای من چشم هاش...آیینه زیبایی بود...

احساس میکردم توی یک سیاهچاله در حال غرق شدنم...توی یه خلصه عجیب...و به طرز غیر قابل توصیفی شیرین...

یه آسمون پر از ستاره...شفاف...زلال...و بی نظیر...

اونقدر محو جادو  چشم هاش شدم که متوجه صدای متعجبش نشدم...

《چرا چیزی نمیگی؟》

با ملودی آرامش بخش صداش ، از اون سیاهچاله حیرت آور بیرون اومدم...

به آرومی لب زدم《اون...اون...چشم ها...معرکه ان!》

لبخند غمگین و تلخی زد و زمزمه کرد

《متشکرم》

و پلک های کرم رنگش رو روی هم گذاشت...

به پلک هاش که با مژه های بلند و تیره رنگش احاطه شده بود ، نگاه کردم و با به خاطر آوردن سرزمین عجایبی که چند لحظه پیش شاهدش بودم ، احساس دلتنگی کردم...

《هی...چرا...چرا دوباره چشم هات رو بستی؟》

《چون...چون میترسم...》

《از چی؟!》

《از...از...قضاوت شدن...》

《قضاوت شدن؟!...منظورت چیه؟》

《دلم نمیخواد...دلم نمیخواد کسی به دید ترحم به من نگاه کنه...》

سرش رو پایین انداخت و با انگشت های کشیده اش رو پاش ضرب گرفت...

 این عادتش هر وقت مضطرب بود پیداش میشد...

دستم رو زیر چونه ش گذاشتم و سرش رو بلند کردم

《خوب گوش کن...چشم های تو...زیباترین چیزیه که در تمام عمرم دیدم...من به جادو اعتقاد نداشتم...ولی چشم های تو ورای معجزه و زیباییه!...زیباست...پاک و شفاف...مهم نیست اگه اون دو تا تیله ی براق نمیتونن اطرافشون رو ببینن...ولی میخوام بدونی که اونا دیدنی ترین خلقت خدا هستن...متوجه میشی؟...》

《اما...اما...من...》

《ششش...مهم نیست بقیه چی میگن...مهم اینه که اونا درست مثل یه آسمون شگفت آورن.. و من عاشق اون آسمون شگفت آورم...عاشق اون چشم ها که به درخشانی الماسن...عاشف اون تیله های بلورین...من عاشقشم...》

متقابلا لبخند آرومی به لبخند شیرینش زدم...

دروغ نمیگفتم...من واقعا عاشق بودم...هم عاشق اون چشم ها...و هم عاشق صاحب اون ها...

 

 

خب در راه خدا نظری نیز بگذارید😐

با تشکر😐